✘ سَـ ــرابـِ آرِزوهــ ــا ✘
خُــدایــــ ــــآ هـَرگز کـَسے رآ بـہ آنچـہ کـہ قسمتـَش نیستــ عـآدَتــ مـَده
دلمـ میان این همه آدمـ
میان این همه پیچیدگے
میان این همه تکلُـــفـــ
میان تمامـ قفل هایے که قصـد باز شُدن ندارند
و دلمـ کسے رآ مے خواهد که نپرسد :
"حواست به من هست ؟ "
فقط بیاید با اندکے نگاه، آرامـ بگوید :
"حواسمـ به تو بود ! "
دلـــمـ
بودن مے خواهد
میانِ این همه ضمیر
دلـــمـ
معجزه مے خواهد
در حدِ خدایے بودنَتــ
دلـــمـ
کمے آرامش مےخواهد
آرامشے عمیق
آرامشے پر از حضورِ تو
بودنِ تو
نفس هایِ تند تندِ تو
راستے خدایِ خوبِ من
دلمـ هوای دیروز را کرده
دیروز رآ ... یادت هست ؟!
هوایِ روزهایِ کودکے رآ
دلمـ میخواهد
دفتر مشقمـ رآ باز کنمـ و دوباره تمرین کنمـ !
دلمـ میخواهد مثل دیروز قاصدکے بردارمـ
آرزوهایمـ رآ به دستش بسپارمـ تا برای تو بیاورد
تمامـ آن روزهایے رآ که دل شکستمـ و دلمـ رآ شکستند
دلمـ میخواهد این بار
اگر معلمـ گفت در دفتر نقاشے تان هر چه میخواهید بکشید
تنها و تنها نردبانے بکشمـ به سوی تو
دلمـ میخواهد این بار
تقدیمش کنمـ به نگاه مهربانت
دلــــمـ
خیلے چیز هــآ مے خواهد
راستے خُــدا!
مے شود باز هم کودک شد؟!
من ...
دلم برایِ نگاهِ معصومِـ کودکے امـ
حسابے تنگــ شده است ... !