سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























✘ سَـ ــرابـِ آرِزوهــ ــا ✘

خُــدایــــ ــــآ هـَرگز کـَسے رآ بـہ آنچـہ کـہ قسمتـَش نیستــ عـآدَتــ مـَده

 
منبع : www.AsanDownload.com
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الاحسن الحال

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید 
 
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
  
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان بنفشه دمید
  
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم حافظ هنوز می نچشید
 
 
سال نو و آغاز زندگی دوباره طبیعت را به همه  تبریک می گم و آرزوی بهترین ها را برای همه از خداوند منان آرزومندم. خدا را شاکرم تا فرصتی دا دتا  یک سال دیگر بمانیم و بتوانیم در راستای اهدافی که داریم تلاش کنیم و مهم تر از همه زندگی کنیم ...
 
سال نو مبارک


دوشنبه 90/12/29 7:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

  ماه را که نگاه می کردم،پشت پنجره آمدی و گفتی:" من؟!"

                           تو را که نگاه میکنم ماه ها از پشت پنجره میگذرد 

                                                               و من  هنوز چیزی نگفته ام...! 


شنبه 90/12/27 7:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

من در رقص نگاه مهتاب فقط نگاه تو رو دیدم

                      ستاره ها را به ضیافت انتظارم دعوت کردم

کوچه سرشار از انتظار من است 

                   هوای بوی دلتنگی مرا می دهد و من هنوز بیقرارم

مهتاب با اندوهی نقره ای رنگ گفت:

  "منتظر مباش او بر نمی گردد! "

                                                    نه ! نه ! نه !

                                این را من هزار بار گفتم : نه !

انتظار من بهانه ی بودن من است

         می دانم                      تو می آیی و من

                  چشمانم را فرش زیر پای آمدنت می کنم


جمعه 90/12/26 8:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام

به تماشا ، به نظاره

درجستجوی مسافری غریب

که در خاطره ها جا مانده

سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم

نسیمی گفت:

که در دیروز آرمیده است

اگر نشانی از او می خواهی

فردا در غروب خورشید

بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن

شاید که بیدار شود ، شاید . . .



چهارشنبه 90/12/24 6:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

  انقدر چیزها اتفاق می افته که نمی دونم از کدومشون شروع کنم.
  احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند. 
  احساس می کنم زمان به سرعت می گذره.  
  شاید برای اینه که روزا کوتاه و کوتاهتر می شن.
  گویی از کنار لحظه ها می گذرم.
  این روزا بدون اینکه اونا رو زندگی کرده باشم...می گذرن!
  همه چیز در ذهنم معلقه...همه چیز...
  در باره همه چیز میتونم بنویسم و لی نمی دونم برای کی بنویسم.
   اصلا مگه نوشتن، مخاطب خاصی می خواد؟!...نمی دونم.
   نمی دونم یا همون ندونستن هم بهونه ی خوبی شده البته واسه من.
  واسه منی که دیگه نمی دونم چی درسته،چی غلطه؟!
  _از تو بنویسم؟!...نه،نمیشه.
  بذار سعی کنم...بگذریم ،اصلا به هر دلیلی دلم نمی خواد از تو بنویسم، برای هیچ وقت...اینو یادت باشه!
  چی می گفتم؟! مخاطب رو می گفتم،جدا وجودش لازمه؟!...لازم هم باشه مهم نیست چون مخاطبی ندارم،برای هیچ وقت...نمی دونم!
  به هیچ صورتی نمی تونم ذهنمو مرتب کنم...چرا همیشه انقدر طولش می دم که دیر می شه!! و موضوع اهمیتش رو از دست می ده!!
  حس می کنم مبهم شد!نه؟!
  همینه دیگه به این می گن دست نوشته ی بی مخاطب...
  و آرزویم...
 
  آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز...و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی...عاشق آنکه تو را می خواهد...و به لبخند تو از خویش رها می گردد...و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهددوست داشتن
  به جای "تو" هر کسی می تونه باشه.

یکشنبه 90/12/21 11:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

 در ســــــــتاره بــــــــارانِ میـــــــــلادت

   میان احساس من تا حضور تو

   حُبابی است از جنس هیچ

  از دستان من تا لمس نگاه تو

  آســـــــمانی است به بلندای عشــــــــق
 

  جشن میلادت را به پـــــــــــرواز می روم


  دراین خانگی ترین آســــــــــــمانِ بی انتها


   آســــــــــمانی که نه برای من


  نه برای تـــــــــو


  که تنها برای ما
آبی ست...

 مــــامان گلم، صفا و صمیمیت و صداقت، گلابِ گلبرگ های وجود توست. عشق و ایمان در پیشانی بلند تو، موج می زند.   چشمانت چلچراغ محبت است. چشمه های مهربانی از چشم های تو سرچشمه گرفته است. لب هایت پیام آور شادترین، لبخندها و نگاه مهر آشنایت، زلالِ دل نوازترین عاطفه هاست. قلب تو، رود همیشه جاری عشق است. از سایه مهربان دست هایت گل مهر می روید. نسیم، چهره بر گام های تو می ساید..... تولــــــــــدت مبـــــــــــارک ای نازنین!

 


جمعه 90/12/19 11:46 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

 یکی بود
 یکی نبود
 غیر از خدا هیچ کس نبود
 هیچ چی نبود
 هیچکی نبود
 خدا تنها بود
 خدا مهربان بود
 خدا بینا بود
 خدا دوستدار زیبایی بود
 خدا دوستدار نیکی بود
 خدا دوستدار شایستگی بود
 خدا از سکوت بدش می آمد
 خدا از سکون بدش می آمد
 خدا از پوچی بدش می آمد
 خدا از نیستی بدش می آمد
 خدا "آفریننده "بود
 مگر می شود که "نیافریند"؟
 ناگهان ابرها را آفرید
 و ابرها را در فضای نیستی ها رها کرد
 ابر هایی از ذره ها
 هر ذره : منظومه ای کوچک
 نامش : اتم !
 آفتابی در میان
 و پیرامونش، ستاره ای
 ستاره هایی، پروانه وار، در گردش
  توی حساب: فقط "یک" عدده!
 تو این عالم: فقط "یک عدد" ه!
 بقیه هر چه هست، صفر است، همه صفرند، هیچ اند، پوچ اند، خالی اند
  "صفر": یک دایره تو خالی، دور می زند تا آخرش برسد به اولش و … هیچ! همین! 
   فقط، یک است و جلوش (تا بی نهایت) صفرها ... صفر: خالی، پوچ، هیچ!
 وقتی بخواد خودش باشه، تنها باشه، وقتی بخواد فقط با صفرها باشه
 اما وقتی جلو "یک" بشینه…؟!
  وقتی بخواد فقط برای "یک" باشه، از پوچی و از تنهایی در بیاد، همنشین یک بشه؟!
  تو بچه جان! بچه 9 ساله، دو ساله! که هیچ بودی، خاک بودی، خوراک شدی
  هشتاد سال دیگر، نود سال دیگر، یک بچه پیر میشی، هیچ می شی، خاک می شی
  دور می زنی، دایره ای، بی جهت، بی معنی، تو خالی مثل صفر.
 وقتی برای خودت زندگی می کنی، وقتی بخوای فقط برای "خودت" باشی، تنها باشی
 وقتی بخوای فقط با صفرها باشی، عمر تو، مثل یک خط منحنی، روی خودت دور می زنه
 مثل صفر، باز از آخر می رسی به اول!
 می مونی، می گندی، مثل مرداب، مثل حوض، بسته میشی، مثل دایره، مثل "صفر"!
 اما اگر جلو "یک" بنشینی…؟
 اگر بخوای فقط برای یک باشی، از پوچی و از تنهایی در بیای، همنشین "یک" بشی…؟!
 باید برای دیگران زندگی کنی عمر تو، مثل یک خط افقی، پیش میره ...مثل راه، مثل رود‌، وقتی از "خودت" دور بشی ...از آخر، به آبادی می رسی، مثل راه از آخر، میریزی به دریا، مثل رود ...
 اما اگر جلو "یک" بنشینی، اگر بخوای فقط برای "یک" باشی ...از پوچی و از تنهایی در بیای
 همنشین "یک" بشی، باید برای دیگران "بمیری"
 عمر تو، مثل یک خط عمودی، بالا میره
 مثل موج، مثل طوفان، مثل یک قله بلند مغرور، تو تپه ها
 مثل درخت سرو آزاد، تو خزه ها، (که رو به خورشید میرویه به آسمان قد می کشه)
 مثل یک "انسان بزرگ"، یک "شهید"، یک "امام"، تو گرگ ها، تو روباه ها، تو موش ها، تو میش ها
 که "پا میشه"، که "می ایسته"، که بپا خیزی، بایستی، تو صفرها
 مثل "یک"!
 بله، فقط "یک" عدده
 فقط "یک عدد" ه!
 شماره ستاره ها، منظومه ها، زمین، آسمان، شماره تمام چیزهای عالم، "یک"، جلوش (تا بینهایت) صفرها!
 "یک" ی هست
 "یک" ی نیست
 غیر از "خدا"، هیچ چیز نیست
 هیچ کس نیست ...

شنبه 90/12/13 4:0 صبح ρяίηсεѕѕ نظر

توی خلوت پر از همهمه, که صدایی به صدات نمیرسه
اگه میتونی منو دعا بکن, من که دستم به خدا نمیرسه

آسمونا ارزونی پرنده ها, جای آسمونا یه قفس بده
همه ی دار و ندارمو بگیر, هر چی بودمو دوباره پس بده

بازم هیچ راهی به مقصد نرسید, من هزار و یک شبه معطلم
تا ته جاده ی دنیا رفتم و بازم انگار سر جای اولم

چرا دنیا با تمام وسعتش مرهمی برای زخم من نداشت؟
پای هر چی که دویدم آخرش حسرت داشتنشو رو دلم گذاشت

سر رو شونه های سنگ روزگار قد این فاصله هق هق میکنم
دارم از ثانیه ها سیر میشم, دارم از دوری تو دق میکنم

پشت خنده های مصنوعی من, دل به این بغض گلوشکن بده
روزگار سردمو ورق بزن دست مهربونتو به من بده

گم شدم توی شبی که خودمم, شبی که حتی یه فانوس نداره
منو با خودت ببر به روشنی, آخه هیشکی مثل تو منو دوس نداره

لک زده دلم واسه یه همزبون, شیشه ی دل همه سنگ شده
میدونی دلیل گریه هام چیه؟ آی خدا دلم واست تنگ شده

چهارشنبه 90/12/10 9:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

سخت است...
 حرفت را نمی فهمند
 سخت تر این است که 
حرفت را اشتباهی می فهمند 
حالا می فهمم که خدا چه زجری می کشد ...
 وقتی این همه ادم حرفش را نفهمیده اند
هیچ ...
 اشتباهی هم فهمیده اند !!!

سه شنبه 90/12/9 11:0 عصر ρяίηсεѕѕ نظر

 دیگر نمی توانم بخوانم...ادامه اش را...
 
 بعد از مدت ها سری به دفتر خاطراتم زدم،برایم خیلی جالب بود.خیلی چیز هارو فراموش کرده بودم.قول هایی که ازم گرفته بودن،نصیحت ها و  خیلی از چیز های دیگه که برایم تداعی شدن.
 درسته امروز همون فردایی بود که انتظارشو می کشیدم اما با این تفاوت:با چیزی که انتظارشو داشتم خیلی متفاوت بود.
 اره با گذشت زمان همه چی برایم روشن شد،حق با تو بود و من چه بی توجه بودم به حرفایت...به هر زبانی که میشد گفتی این راه اشتباهه  ولی من با سماجت تمام روی حرف خودم بودم...خوب به یاد دارم وقتی از سربالایی به سختی بالا می رفتیم، وقتی پایم لغزید و نزدیک بود  بیافتم التماس کردی به حرفایت فکر کنم و آنجا بود که پدرم را بهانه کردم و تو چه خوب متوجه ی بهانه گیری ام شدی و سکوت کردی،سکوتی  که هیچ وقت معنایش را درک نکردم تا...روز آخر که گفتی:( اگر احیانا روزی تاسفی خوردی برای گوش نکردن به حرف هایم یادت باشد که من  هر چه توان داشتم برای...و دوباره سکوت کردی و گفتی می دانم مشکلت پدرت نیست).
  راست می گفتی دلیلی نداشت که خانواده ام مخالفت کنند من لجباز بودم!
  اما بدان تو هم در اشتباه بودی،فکر می کردی دنبال هدف مشخصی هستم ولی این طور نبود و الان حسابی به بن بست خوردم منتها روی برگشت و طلب کمک ازت را ندارم و تنها چیزی که باعث آرامشم می شود...دست خط کوچکی است:
 
                        خداحافظ تو ای همپای شب های غزلخوانی                    
 
 خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
 
   خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم
 
   خداحافظ بدون من یقین دارم که می مانی

دوشنبه 90/12/1 12:0 صبح ρяίηсεѕѕ نظر

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

تقلیـــد نشــانه تاییــد استــ