✘ سَـ ــرابـِ آرِزوهــ ــا ✘
خُــدایــــ ــــآ هـَرگز کـَسے رآ بـہ آنچـہ کـہ قسمتـَش نیستــ عـآدَتــ مـَده
قلبت را به من بده، چرا که قلب تو همه چیز من است، هرآنچه را که ندارم. تو میتوانی عشق مرا تسخیر کنی آنگاه با پاهای تو گام بر می دارم، با دستهایت مهربانی را لمس میکنم و با چشمهایت خوبی را نظاره گرم. با فکر و اندیشه پاک و ایثارگرت میاندیشم که هستم، مانند تو، مانند همه. با زره استوار شکیباییات، در برابر کمبودها و ناتوانیهایم، میایستم و طلوع آفتاب را بر شانههایم حس میکنم و زندگی را معنا میبخشم، اگر تو بخواهی...هرگز نخواستم بهمن ترحم کنی... حتی با تصور اینکلمه انزجاری غیرقابل وصف وجودم را پر میکند. زمانیکه قلب تو برای عشق بهمن، بهتپش درآید، آشناتر از هرکس با من خواهی بود. آنگاه از نگاهت رنگ ترحم میرود و نقش زیبای دوستی نمایان میشود و من با اعتماد بهدوستی خالصانهات، اعتماد بهنفس خود را مییابم. با وجود نقصی که در ظاهر دارم، صادقانه استعدادها و تواناییهای باطنیام را تحسین خواهی کرد و با احترام به شخصیت واقعی و حقیقیام غروری دوباره به من تقدیم میکنی. بودنم را باورم خواهی ساخت و مرا که تا به حال از ضربان قلبم و طنین نفسهایم نگران بودم، شادمانه به زندگی باز میگردانی. آری من برای بودن، زیستن و دلخوشیام به دوستی چون تو محتاجم. دیرزمانی است که با این افکار ثانیههای دردناک زندگیم را ورق میزنم...
دوشنبه 90/10/12
♥
11:0 عصر
♥ ρяίηсεѕѕ
♥ نظر ♥