✘ سَـ ــرابـِ آرِزوهــ ــا ✘
خُــدایــــ ــــآ هـَرگز کـَسے رآ بـہ آنچـہ کـہ قسمتـَش نیستــ عـآدَتــ مـَده
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و باران تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردمـ تمامـ شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهـــــــایت دعا کردمـ پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی امـ رویید با حسرت جدا کردمـ و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلمــــــــــــــــــــ گفتی دلمـ حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی و منـ تنها برای دیدن زیبایی آن چشمـ تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردمـ همین بود آخرین حرفت و منـ بعد از عبور تلخ و غمگینت حریمـ چشمهایمـ را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردمـ نمی دانمـ چــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟ نمی دانمـ چرا ؟ شاید خطا کردمـ و تو بی آن که فکر غربت چشمان منـ باشی نمی دانمـ کجا ، تا کی ، برای چه ، نمی دانمـ چـــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟ شاید به رسمـ و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهـــــــــــایت دعا کردمــ!