✘ سَـ ــرابـِ آرِزوهــ ــا ✘
خُــدایــــ ــــآ هـَرگز کـَسے رآ بـہ آنچـہ کـہ قسمتـَش نیستــ عـآدَتــ مـَده
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است؟؟؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد است شاید موعد قرار تغییر کرده است خندید به سادگیم آیینه و گفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است گفتم از عشق من چنین سخن مگوی گفت خوابی سالها دیر کرده است در آیینه به خود نگاه میکنم ـ آه! عشق تو عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است....
باز هم برایت مینویسم از لحظه ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود
و باز هم برایت مینویسم از عطش دیدار تو ,از بغض غربت که واژه به واژه آن را گریه کردم
ابری دیگر فرا گرفته است
آسمان دلم را
میان غباری از درد نشسته ام
به انتظار نگاه بارانی
صده ها, هزاره هاست که نشسته بر سکوی انتظار یخ بسته ام,سنگ شده ام، بدل به تندیسی سیمانی شده ام .مدتهاست که زمان گم کرده بر قلب خالی این تندیس سیمانی چشم امید دوخته ام و تو را که نمیدانم کیستی و فقط میدانم مثل هیچکس نیستی ,انتظار میکشم .
بر هر ضریحی,بر هر شاخساری,بر هر قفلی,بر هر سبزه و گلی,بر هر باغ و گلستانی,بر هر خاطره و خاطره ای و بر تمامی لحظه های فرصت رو به پایانم
آمدنت را
دخیل بسته ام
......................................................بیا.
اما امان از دست این صدای عقربه ها که چه سریع از کنار اعداد می گذرند،کجا با این عجله؟!! همه عجله دارن حتی خودم ولی معنای این همه عجله چیست،من نمی خوام عجله کنم منتها انگار دست خودم نیست،درسته دست من نیست!اطرافیان هم عجله دارن ،هرکسی به سمتی رو اورده یکی به چپ،یکی به راست،یکی می ره بالا یکی هم میاد پایین. عده ای هم مثل من راه رو گم کردن و از ترس نمی دونن کجا برن؟به کدوم سمت برن؟
می ترسم،خیلی می ترسم از فردا، از آینده، از همه چیز...خیلی بیشتر از قبل،البته الان رو هم دوست ندارم ولی چون از فردام واهمه دارم،ترجیح میدم که تو همین حال سیر کنم.می دونم، خوب میدونم بی فایده ست،گذر زمان وابسته به عقربه های تو نیست،تو هم که نباشی روز، شب می شه و شب، روز. انگار باید عادت کرد، اما من نمی تونم. یعنی این ترس و وحشت از یک دقیقه بعدم نمی ذاره که عادت کنم.این راهی ست که مدت هاست اشتباه امدم،افسوس که راه بازگشت ندارم.